ضد وهابییت

این وبلاگ به بحث درباره عقاید وهاییون ، شبهات مطرح شده درباره شیعه ها و... بحث می کند

ضد وهابییت

این وبلاگ به بحث درباره عقاید وهاییون ، شبهات مطرح شده درباره شیعه ها و... بحث می کند

سقیفه ۱

جایگاه وایوانى مسقّف در مدینه که مربوط به قبیله بنى ساعده بوده ومردمان در مشاوراتشان در آن گرد مى آمدند . این جایگاه به لحاظ حادثه اى که در آن رخ داده ، در تاریخ اسلام معروف است وداستان به طور خلاصه از این قرار بوده : پیغمبر اسلام در مرض موت خود اسامة بن زید را فرمان داد که هر چه سریعتر در رأس لشکرى انبوه از مهاجرین وانصار ، به سوى موته فلسطین به جنگ رومیان بشتابد، وافرادى را مانند ابوبکر وعمر به همراهى اسامه نام برد وبسیار در بسیج این لشکر تأکید نمود ، وحتّى اسامه گفت : «شما اکنون بیمارید وما دل ندهیم شما را بدین حال رها سازیم» . حضرت فرمود : «خیر ، امر جهاد را نتوان به هیچ عذرى بر زمین نهاد» . کسانى در امر فرماندهى اسامه اعتراض نمودند وحضرت با کمال جدّیت ، صلاحیت وى را مورد تایید قرار داد . بالاخره اسامه طبق دستور از مدینه خارج شد وبه یک فرسنگى مدینه ، لشکرگاه ساخت ومنادى پیغمبر ، مدام در شهر ندا مى داد که : «مبادا کسى از لشکر اسامه تخلّف کند وبجا ماند» . ابوبکر وعمر وابوعبیده جرّاح نیز از جمله کسانى بودند که شتابان خود را به لشکر رساندند .

رفته رفته بیمارى پیغمبر شدّت یافت وکسانى که در مدینه بودند ، به عیادت حضرت مى رفتند وچون از نزد پیغمبر برمى خاستند ، سرى به سعد بن عباده که آن روز بیمار بود ، مى زدند . وبالجمله دو روز پس از حرکت اسامه ، چاشتگاه دوشنبه بود که پیغمبر دار فانى را وداع گفت وشهر مدینه یک پارچه شیون شد ولشکر به مدینه بازگشت . ابوبکر که بر شترى سوار بود ، یک راست به درب مسجدالرّسول آمد وصدا زد : «اى مردم شما را چه شده که در هم مى جوشید ؟! اگر محمّد مرده ، خداى محمّد که نمرده» . واین آیه تلاوت نمود : (وما محمَّد الاّ رسول قد خلت من قبله الرُّسل افان مات او قتل انقلبتم على اعقابکم ...)در این حال جماعت انصار به سراغ سعد بن عباده رفته ، وى را به سقیفه بنى ساعده آوردند ، وچون عمر شنید ابوبکر را خبر داد وهر دو به اتّفاق ابوعبیده جراح به سوى سقیفه شتافتند ، خلق انبوهى را در آنجا گرد آمده یافتند که سعد در میان آنها به بستر بیمارى خفته بود ، نزاع در گرفت وابوبکر ضمن سخنرانى مفصّلى گفت : «اى مردم ! من چنین صلاح مى دانم که شما با یکى از این دو (عمر یا ابوعبیده) بیعت کنید که این دو از هر جهت به این امر شایسته اند». ولى عمر وابوعبیده هر دو گفتند : «ما هرگز بر تو که سابقه بیشترى در اسلام دارى ویار غار پیغمبر نیز بوده اى پیشى نگیریم وتو به این امر اولویت دارى» . انصار گفتند : «ما بیم آن داریم که یک تن اجنبى که نه از ما باشد ونه از شما این سمت را اشغال کند . لذا بهتر آن مى دانیم که امیری از ما باشد و امیری از شما مهاجرین » ابوبکر چون چنین شنید بپاخاست و نخست فصلی مهاجران را ستود و سپس به مدح انصار پرداخت و گفت: «شما گروه انصار، امتیاز و فضیلتتان و حقی که بر اسلام و مسلمین دارید قابل انکار نیست زیرا شما بودید که خداوند، شما را انصار دین و یاران پیغمبر خود خواند و شهرتان را محل هجرت پیغمبر خویش کرد و بعد از مهاجرین پیشین کسی به رتبه و منزلت شما نرسد لذا شایسته چنین باشد که آنها (مهاجرین) امیر بودند و شما وزیر». حباب بن منذر انصاری بپاخاست و خطاب به انصار ضمن بیاناتی مهیج و احساس برانگیز گفت: «مبادا این پیشنهاد ابوبکر را بپذیرید و به کمتر از این که امیری از ما و امیری از آنها باشد رضا دهید».

در این حال عمر برخاست و گفت: «ابدا چنین نخواهد شد که دو شمشیر در یک غلاف جای گیرد، چگونه عرب بدین تن دهد که پیغمبرش از تباری بود و خلیفه پیغمبرش از تبار دیگر، ما عشیره و تبار پیغمبریم و به این دلیل ما در امر جانشینی او اولویت داریم و جز آشوب طلبان کسی با ما در این مسئله مخالفت نکند » باز هم حباب بپاخاست و گفت: «ای انصار! دست نگه دارید و سخنان این نادان و یارانش گوش مدهید و اگر خواسته ما را نپذیرفتند آنها را از شهر و دیار خویش برانیم. اکنون وقت آن رسیده که شمشیرها از غلاف برون کشیم و اگر یکی از شما سخن مرا رد کند با این شمشیر کارش را بسازم». عمر گفت: «نظر به اینکه میان من و حباب در حال حیات پیغمبر اختلافی بوده و ازآن زمان عهد کرده ام که با وی سخن نگویم لذا تو ای ابوعبیده پاسخش را بده».

پس ابوعبیده به سخن آمد وفصلى انصار را ستود ، در این بین بشیر بن سعد که یکى از رؤساى انصار بود ، دید انصار مصمّمند به سعد بن عباده راى دهند حسد بر او غالب گشت وبر این شد که دست از یارى انصار برداشته جانب مهاجرین گیرد لذا به بیاناتى رسا مردم را به ترجیح مهاجران ترغیب نمود . وآن بخش از انصار که وى را از خود میدیدند سخنان او را پذیرا شدند . ابوبکر چون زمینه را مساعد دید گفت : «اى مردم ! این عمر واین ابوعبیده هر دو از بزرگان قریشند به هر یک از آن دو که بیعت کنید شایسته باشد» . عمر وابوعبیده گفتند : «ما هرگز بر تو پیشى نگیریم ، دستت را بده که با تو بیعت کنیم» . بشیر بن سعد که خود رئیس قبیله اوس بود گفت : «من نیز سومین شما باشم» . قبیله اوس که ناظر صحنه بودند همه به تبع رئیس خویش به سوى ابوبکر آمده وبه بیعت با وى پرداختند ، وآنچنان ازدحام شد که نزدیک بود سعد زیر پاها له شود و او فریاد میزد : «مرا کشتید» ! وعمر میگفت : «بکشیدش . خدا او را بکشد» . قیس ـ پسر سعد ـ چون این سخن از عمر شنید برجست وریش عمر بگرفت وگفت : «اى پسر صهاک (نام جدّه حبشیه عمر) که در جنگ فرار میکنى ودر جاى امن شیرى ! اگر موئى از سعد کم شود سرت را میشکنم» . ابوبکر گفت : «اى عمر آرام باش که مدارا بهتر است» .

وبالاخره سعد بیمار را بى آنکه بیعت کند خزرجیان به خانه بردند . وچون ماجراى سقیفه به پایان رسید وهر کس به خانه خویش بازگشت ابوبکر کس به نزد سعد فرستاد که : «مردم همه بیعت نمودند تو نیز بیا وبیعت کن» . وى امتناع نمود وابوبکر پیوسته اصرار میورزید. بشیر بن سعد گفت : او را رها کنید که وى بر سر لجاجت افتاده بیعت نخواهد کرد ، تا کشته شود وکشته نشود تا هر دو قبیله اوس وخزرج را به کشتن دهد وآسوده باشید که بیعت نکردن او هیچ ضرر وزیانى نخواهد داشت . سخن او را پذیرفتند وسعد بیعت ننمود تا دوران خلافت ابوبکر سپرى گشت وچون نوبت به عمر رسید سعد از خشونت عمر بترسید واز مدینه به شام رفت ودر حوران شام سکنى گزید وپس از چندى بمرد وسبب مرگش آن بود که شب هنگام تیرى به سوى او رها گشت وبه حیاتش خاتمه داد وشایع شد که جنّیان او را کشته اند . واما على در آن اوان به تجهیز پیغمبر(ص) مشغول بود چه تا سه روز مردم میآمدند وبر جسد حضرت نماز مى گزاردند. پس از دفن پیغمبر على در مسجد نشسته بود وجمعى هم در حضور او بودند که عمر وارد شد وگفت : «چرا اینجا نشسته اید ونمیروید با ابوبکر بیعت کنید که همه انصار وغیر انصار بیعت نمودند» ؟! افرادى که در مسجد بودند همه رفتند ، على وجمعى از بنى هاشم که با او بودند برخاسته به سوى خانه شدند ، عمر به اتفاق چند تن به خانه على رفت وفریاد زد : «که چه نشسته اید چرا نمیروید بیعت کنید» ؟! زبیر دست به شمشیر برد . عمر به همراهان گفت : «این سگ را از من دفع کنید» . سلمة بن سلامه شمشیر از دست زبیر بگرفت وعمر شمشیر را به زمین زد تا شکست ، جماعت بنى هاشم که در آنجا بودند همه بیرون شده رفتند وتک تک با ابوبکر بیعت نمودند ، تنها على ماند ، عمر گفت : «تو نیز بیعت کن . على گفت : به همان دلیل که شما جهت اولویت خویش بر انصار دلیل آوردید که ما خویشان پیغمبریم من بر شما اولایم وشما خود میدانید که من چه در حیات پیغمبر وچه پس از درگذشت او از هر کسى به او نزدیکتر بودم ، ومیدانید که او مرا وصىّ خویش ساخت وهمواره در کارها با من مشورت میکرد و رازدار خاص او من بودم ومن نخستین کس بودم که به او ایمان آوردم وسوابق مرا در جنگ ها وفداکارى ها ونیز آگاهیم را به کتاب وسنت خبر دارید ودانش دینى وبصیرت وپیش بینیم در امور وزبان گویا ودل پر جرأتم را میدانید ، شما به کدام امتیاز خویشتن را بر من مقدم میدانید ؟ اگر از خدا بیم دارید انصاف دهید وگرنه بدانید که به من ستم کرده حق مسلّم مرا پایمال نمودید». عمر گفت : «آیا بهتر نیست از خویشانت تبعیت کنى ومانند آنها بیعت نمائى» ؟ على گفت: «این را از خودشان بپرسید» . آن دسته از بنى هاشم که بیعت کرده بودند گفتند : «هرگز کار ما ملاک عمل على با آن سوابق وعلم ودین وحقى که بر اسلام دارد نخواهد بود» . عمر گفت : «به هر حال تو خواه ناخواه باید بیعت کنى» . على گفت : «اى عمر ! تو اکنون شیرى میدوشى که خود در آن سهمى دارى ومنتظرى روزگارى نوبت به خودت رسد ، بدان که من از تو نترسم وبه تو وقعى ننهم وبیعت نکنم» .

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد